چشم ها از خبر مشک تو چون دریا بود
پدر از علقمه می آمد و قدش تا بود
انکسار ِغمت از صورت بابا میریخت
شور میزد دل و در چشم همه پیدا بود
چون خودت خیمه ات از پا ز خجالت افتاد
کودکان مشک به دست و عطشی بر پا بود
دستهایت نه، ستون ها ی دلِ عمه شکست
بی تو ای خورده عمود آه خوشی شد نا بود
1391/8/22
صفحه قبل صفحه بعد