Back Home

اشعار محمل

اشعار عبدالله بن حسن


شمع ها از پای تا سر سوخته
مانده یک پروانه ی پر سوخته

نام آن پروانه عبدالله بود
اختری تابنده تر از ماه بود

کرده از اندام لاهوتی خروج
یافته تا بامِ «أوْ أدنی» عروج

خون پاکش زاد و جانش راحله
تار مویش عالمی را سلسله

صورتش مانند بابا دلگشا
دست‌های کوچکش مشکل‌گشا

رخ چو قرآن چشم و ابرو آیه اش
آفتاب آیینه دار سایه اش

مجتبایی با حسین آمیخته
بر دو کتفش زلف قاسم ریخته

از درون خیمه همچون برق آه
شد روان با ناله سوی قتلگاه

پیش رو عمو خریدارش شده
پشت سر عمه گرفتارش شده

بر گرفته آستینش را به چنگ
کای کمر بهر شهادت بسته تنگ!

ای دو صد دامت به پیشِ رو مرو
این همه صیاد و یک آهو مرو

کودک ده ساله و میدان جنگ
یک نهال نازک و باران سنگ

دشمن اینجا گر ببیند طفلِ شیر
شیر اگر خواهد زند او را به تیر

تو گل و، صحرا پر از خار و خس است
بهر ما داغ علی‌اصغر بس است

با شهامت گفت آن ده ساله مرد
طفل ما هرگز نترسد از نبرد

بی‌عمو ماندن همه شرمندگی است
با عمو مردن کمال زندگی است


تشنگی با او لب دریا خوش است
آب اگر او تشنه باشد، آتش است

بوده از آغاز عمرم انتظار
تا کنم جان در ره جانان نثار

جان عمه بود و هستم را مگیر
وقت جانبازی است دستم را مگیر

عمه جان در تاب و تب افتاده ام
آخر از قاسم عقب افتاده ام

ناله ای با سوز و تاب و تب کشید
آستین از پنجه زینب کشید

تیر گشت و قلب لشکر را شکافت
پرکشید و جانب مقتل شتافت

دید قاتل در کنار قتلگاه
تیغ بگْرفته به قصدِ قتلِ شاه

تا نیاید دست داور را گزند
کرد دست کوچک خود را بلند

در هوای یاری دستِ خدا
دست عبدالله شد از تن جدا

گفت نه تنها سر و دستم فدات
نیستم کن ای همه هستم فدات!

آمدم تا در رهت فانی شوم
در منای عشق قربانی شوم

کاش می‌بودم هزاران دست و سر
تا برای یاری‌ات می‌شد سپر


قطره گر خون گشت، دریا شاد باد
ذره گر شد محو، مهرآباد باد

تو سلامت، گرچه ما را سر شکست
دست ساقی باز اگر ساغر شکست

ای همه جان‌ها به قربان تنت
دست عبدالله وقف دامنت

چون به پاس دست حق از تن جداست
دست ما هم بعد از این دستِ خداست

هر که در ما گشت، فانی ما شود
قطره دریایی چو شد، دریا شود

تا دهم بر لشکر دشمن شکست
دست خود را چون عَلم گیرم به دست

با همین دستم تو را یاری کنم
مثل عبّاست علمداری کنم

بود در آغوش عمّش ولوله
کز کمان بشتافت تیرِ حرمله

تیر زهرآلود با سرعت شتافت
چون گریبان حنجر او را شکافت

گوشة چشمی به عمّو باز کرد
مرغ روحش از قفس پرواز کرد

با گلوی پاره در دشت قتال
شه تماشا کرد و او زد بال بال

همچو جان بگْرفت مولا در برش
تازه شد داغِ علیِّ‌‌اصغرش

گریه ما مرهمِ زخمِ تنش
اشک میثم باد وقفِ دامنش


غلام رضا سازگار
دودریا اشک، ص 105
1390/9/2
صفحه قبل صفحه بعد