Back Home

اشعار محمل

اشعار عبدالله بن حسن


یک نفس آمده ام تا که عمو را نزنی
که به این سینه مجروح تو با پا نزنی

ذکر لا حول ولا از دو لبش می بارد
با چنین نیزه سر سخت به لبها نزنی

عمه نزدیک شده بر سر گودال ای تیغ
می شود پر به سوی حنجره حالا نزنی

نیزه ات را که زدی باز کشیدی بیرون
می زنی باز دوباره شود آیا نزنی

نیزه ات را که زدی باز نمی شد حالا
ساقه نیزه خونین شده را تا نزنی

من از این وادی خون زنده نباید بروم
شک نکن این که پرم را بزنی یا نزنی

دست و دل باز شو ای دست بیا کاری کن
فرصت خوب پریدن شده درجا نزنی


علیرضا لک

1389/9/6

صفحه قبل صفحه بعد