خوب شد تیغ تو بشکافت سرم را دشمن
هم تو بر آرزوی خویش رسیدی هم من
آمدی دیر چرا چشم براهت بودم
از همان شب که تن فاطمه ام گشت کفن
شادی ام بود همان دم که توأم تیغ زدی
عمر من بود سراسر همه اندوه و محن
ریختی خون کسی را به روی خاک زمین
که دوا ریخت تو را روز مریضی به دهن
در همان لحظه که شمشیر تو بالا می رفت
نشنیدی به جنان فاطمه می گفت نزن
رنگت از بیم پریده است چرا می لرزی؟
تا منم زنده تو هستی به پناهم ایمن
گر تو با دوست خود دشمنیت بود مدام
دوستی کرده همه عمر علی با دشمن
میفرستم به برت سهم غذای خود را
می کنم بر تو سفارش به حسین و به حسن
مسجد و منبر و ویرانه و چاه و صحرا
هر کجا بود سخن بود زمظلومی من
مسجد کوفه خموش است چراغش میثم
کو علی تا که کند بیت خدارا روشن
حاج غلام رضا سازگار
1391/05/19
صفحه قبل
صفحه بعد