Back Home

اشعار محمل

اشعار امیرالمومنین علیه السلام


قصه را زودتر ای کاش بیان می کردم
قصه زیباتر از آن شد که گمان می کردم

برکه ای رود شد و موج شد و دریا شد
با جهاز شتران کوه اُحُد برپا شد

و از آن آینه با آینه بالا می رفت
دست در دست خودش یک تنه بالا می رفت

تا که بعثت به تکامل برسد آهسته
پیش چشم همه از دامنه بالا می رفت

تا شهادت بدهد عشق ولی الله است
پله در پله از آن مأذنه بالا می رفت

پیش چشم همه دست پسر بنت اسد
بین دست پسر آمنه بالا می رفت

گفت: این بار به پایان سفر می گویم
بارها گفته ام و بار دگر می گویم

راز خلقت همه پنهان شده در عین علی ست
کهکشان ها نخی از وصله‌ی نعلین علی ست


گفت ساقیِ من این مرد و سبویم دستش
بگذارید که یک شمه بگویم؛ دستش

هر چه در عالم بالاست تصرف کرده
شب معراج به من سیب تعارف کرده

گفتنی ها همگی گفته شد آنجا اما
واژه در واژه شنیدند صدا را اما

سوخت در آتش و بر آتش خود دامن زد
آنکه فهمید و خودش را به نفهمیدن زد

می رود قصه‌ی ما سوی سرانجام آرام
دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

سید حمیدرضا برقعی


1401/4/26
صفحه قبل صفحه بعد