چون ز فرق اکبر اندر کارزار
معنی شق القمر شد آشکار
ارغوانی گشت مشکین سنبلش
ریخت روی نرگس و برگ گلش
موی او تا شد ز خونش لاله فام
طرّه اش را شد سیه روزی تمام
هرچه تیر آمد به جسمش در نبرد
جای آن چشمی شد و خون گریه کرد
بر جراحاتش که جای شرح نیست
با هزاران دیده جوشن میگریست
هرچه او از تشنگی بیتاب بود
تیغش از خون عدو سیراب بود
آنچه دشمن کرد با وی در نبرد
صدمه ی باد خزان با گل نکرد
بس که خون از هر رگش جوشیده بود
سَرو از گل، پیرهن پوشیده بود
******
چون شد از دستش، عنان صبر و تاب
ناگزیر افتاد بر یال عقاب
گفت با آن توسن تازی نژاد
کای به جولان برده گوی از گردباد
ای بُراق تیز جولان را قرین
وی عنان گیرت، کف روح الامین
ای مبارک توسن فرّخ سرشت
وی چراگاه تو بستان بهشت
ای هلال ماه نو، نعل سُمت
وی خجل،گیسوی حورا از دُمت
ای پی تعویض نعلت تا به حال
آسمان آورده ماهی یک هلال
کار میدان داری من شد تمام
وقت جولان تو شد ای خوش خرام
سعی کن شاید رسد بار دگر
دست امّیدم به دامان پدر
تا که دارم نیمه جانی کن شتاب
بلکه بینم بار دیگر روی باب
اندکی گر غفلت از رفتن کنی
راکبت را طعمه ی دشمن کنی
گر به چالاکی از این میدان جنگ
رو به سوی خیمه کردی بی درنگ
اندر آنجا ای سمند تیزرو
از کنار خیمه ی لیلا مرو
کاگه از حالم اگر لیلا شود
بعد از این مجنون این صحرا شود
شیهه کم کن، سُمّ مکوب ای خوش خرام
تا زنان بیرون نیایند از خیام
زان که اندر خیمه با حال فگار
عمه ام زینب بود چشم انتظار
گر سکینه بیندت غش میکند
دیگران را هم مشوّش میکند
عمّه ام کلثوم گر گردد خبر
خاک های خیمه را ریزد به سر
بلکه باشد اصغرم در خواب ناز
خیزد و گرید برای آب، باز
گر رقیه یابد از من آگهی
در حرم بی شک کند قالب تهی
*******
از کلام اکبر و تاثیر او
جَست از جا اسب آهوگیر او
من نمیدانم،خداداند که چون
باعقاب،اکبر ز میدان شد برون
برگ گل گر دیده باشی دست باد
میتوان زآن اسب و اکبر کرد یاد
تا نبیند راکبش را پایمال
وام کرد از تیر عدوان پرّ و بال
چون عقاب از صحن میدان پر گرفت
ضعف کم کم دامن اکبر گرفت
از کفَش تیغ و ز سرافتاد خود
دست و سر دیگر به فرمانش نبود
شد رها از دست او یال عقاب
گشت بیرون هر دو پایش از رکاب
همچو برگی کاوفتد از باد سخت
میل هرسو می کند جز بر درخت
اکبر گلچهره نیز از پشت زین
طاقتش شد طاق و آمد برزمین
بود گفتی خاک هم چشم انتظار
تا که جسمش را بگیرد در کنار
*******
کرد با حسرت نگاهی بر خیام
گفت بابا از منت بادا سلام
حق نگهدار تو بادا ای پدر
زان که من رفتم خداحافظ دگر
چون عقاب برق جولان از جلو
بود فکر اکبر و سرگرم دو
تا به زودی ره برد در خیمه گاه
وآن امانت را سپارد دست شاه
دید سنگینی ز پشتش خاسته
زخمش افزوده ز بارش کاسته
دید اکبر را ز زین افتاده است
آسمانی بر زمین افتاده است
در تکاپو بود پیش آن سپاه
شاه مظلومان رسید از گرد راه
*****
شه فغان یا بُنی از دل کشید
تا که بر جسم علی اکبر رسید
دید سروی مانده دور از بوستان
سرو اگر بودی به رنگ ارغوان
گل عذاری دید کز پا تا به فرق
گشته هم چون گل به خون خویش غرق
اوفتاده سنبلش از پیچ و تاب
غنچه اش پژمرده است از قحط آب
نرگسش مایل به خواب ناز بود
زان که نیمی بسته، نیمی باز بود
بس که پیکان کرده روزن روزنش
خانه ی زنبور را ماند تنش
شد پیاده شه ز اسب پیل تن
مات و مبهوت رخش شد بی سخن
خم شد و جیب صبوری چاک کرد
خون و خاک از روی ماهش پاک کرد
پس دو دست آورد زیر پیکرش
بر نهاد از لطف زانو بر سرش
آه شه شد همچو عیسی بر فلک
اشک شه زد بر رخ اکبر سمک
آن به غیب اندر پی قوس صعود
این پی قوس نزول اندر شهود
آهه شه پوشید روی آفتاب
اشک شه زد بر رخ اکبر گلاب
هرچه زد بر یکدگر دست اسف
هرچه گوهر ریخت بیرون از صدف
دید دیگر دل نمیگیرد قرار
غم ز وی بگرفته با جبر، اختیار
کرد وقف طلعت او سینه را
تا نفس بودش رساند آیینه را
پس شدش صورت به صورت اندکی
کآن دو صورت بود در معنی یکی
تا رخش را بر رخ اکبر گذاشت
لحظه ای بی خود شد و سر بر نداشت
صابر همدانی
1391/8/21
صفحه قبل
صفحه بعد