رباب هست و خروش و خسته حالی
به دامن اشک و جای طفل خالی
اگر گهواره را پس داده بودند
دلش خوش بود با طفل خیالی
---
پریده رنگ و چسبیده زبانت
عطش افتاده با تاول به جانت
مزن این گونه شیرینم به مادر
عطش می ریزد از چاک لبانت
---
رُخت از بوسه ای بیگاه می سوخت
نه تنها بوسه، از یک آه می سوخت
چه کرده آفتابِ گرم حتی
رُخت در زیر نور ماه می سوخت
--
پیر همه بود اگرچه او کودک بود
صبرش ز غریبی پدر اندک بود
می کرد به نی اشاره می گفت رباب
ای کاش سر نیزه کمی کوچک بود
---
کسی چون من گل پرپر نبیند
گلوی پاره اصغر نبیند
بدست خویش کندم قبر او را
که این قنداقه را مادر نبیند
89/9/21
صفحه قبل
صفحه بعد