دید اصغر غربت باب نکوی خویش را
وز جمال او، عیان داغ عموی خویش را
جنبشی بنمود یعنی نیست بابا غریب
بر به میدان تا ربایم سهم گوی خویش را
کوچکم اما بزرگی کن بیا و دست گیر
غنچه بی آب و رنگ و مشک بوی خویش را
شه عبا بر دوش افکند و ورا در بر گرفت
پس مبدل ساخت وضع جنگجوی خویش را
گفت ای بی دین سپه! این طفل را نبَود گنه
می بَرید از حق، سزای خلق و خوی خویش را
بود اصغر روی دست شه ولی نگذاشتند
تا که شه کامل نماید، گفتگوی خویش را
از پی دفع بلا از حجت کبرای حق
پیش تیر کین هدف کردی، گلوی خویش را
تا کند رفع پریشانی زبابای عزیز
با تبسم جلوه گر بنمود روی خویش را
هرچه شه نوشید زآن جام بلا، شد تشنه تر
عاقبت پر کرد از این ساغر، سبوی خویش را
کند پشت خیمه، قبر کوچکی یعنی که من
باعلی در خاک کردم، آرزوی خویش را
باب «مظلوم» ورا حق، تسلیت گفتا ولیک
مادرش از غم پریشان کرده موی خویش را
سید جواد مظلوم پور
جرس فریاد می دارد، ص 328
1390/9/11
صفحه قبل
صفحه بعد