به کف چون جان گرفتم تا کنم تقدیم جانانت
گلویت را سپر کن تا بگیرم پیش پیکانت
ذبیح من مبادا گوسفند از آسمان آید
مهیّا شو که سازم در منای دوست قربانت
تکلّم کن تکلّم کن بگو من آب می خواهم
تلظّی کن تلظّی کن فدای کام عطشانت
زبی آبی نمانده در دو چشمت قطره ی اشکی
که تر گردد لب خشکیده ات از چشم گریانت
ز حجم تیر و حلق نازکت گردیده معلومم
که خواهد شد جدا از تن سر چون ماه تابانت
نه ناله می زنی نه دست و پا نه اشک می ریزی
مزن آتش مرا این قدر با لب های خندانت
نفس، شعله گلو تفتیده لب تشنه عجب نبود
که دود از تیر برخیزد زسوز حلق سوزانت
نگوئی کس نشد همبازی ات بر گرد گهواره
شرار تشنگی تا صبح، بازی کرد با جانت
به تیر دوست ای سر تا قدم عاشق تبسّم کن
بپر در دامن زهرا و با محسن تکلّم کن
سازگار
نخلستان، ص 279
1390/9/11
صفحه قبل
صفحه بعد