ز ابر خیمه، اگر ماه روی باب ببینم
به روی خود ز سوی دوست، فتح باب ببینم
بیا که منتظرم تا بَری به بزم وصالم
چو ذره، خویش در آغوش آفتاب ببینم
سپید اگر شده مویت ز داغ سرخ جوانان
ز خون حنجر خود خواهمش خضاب ببینم
بگو - به خواب، که آید به چشم من بنشیند
مگر که خواب روم بلکه خوابِ آب ببینم
ولی چه سود، که کارم عطش رسانده به جایی
که بُرده خواب، مگر خواب را به خواب ببینم
اگر چه تشنه ام اما ز قحط آب ننالم
که پُر ز آبِ بصر، دامن رباب ببینم
خوش آنکه خیمه زنم زین تراب تیره فراتر
به خُلد رو کنم و روی بوتراب ببینم
علی انسانی
دل سنگ آب شد، 318
1390/9/11
صفحه قبل
صفحه بعد