تا که بر روی زمین خیمه ی سقا افتاد
پدرت از نفس و مادرت از پا افتاد
ناخنت خون شده و چهره ی مادر زخمی
آن قدر چنگ زدی تا به رخش جا افتاد
به همه رو زدم اما چه کنم، خندیدند
چشمها تا که به چشم تر بابا افتاد
خواستم بوسه بگیرم ز لبان خشکت
گذر حرمله افسوس به این جا افتاد
حنجر نازکی انگار ترک خورد و شکست
کودکی بال زد اما ز تقلّا افتاد
دست و پا میزدی و هلهله ها میآمد
عرق شرمِ پدر وقت تماشا افتاد
همه ی آرزویم بود زبان باز کنی
ولی انگار که یک فاصله این جا افتاد
حسن لطفی
1392/4/5
صفحه قبل
صفحه بعد