از توی خیمه ها هنوز، صدای لالایی میاد
رباب به انتظاره تا دوباره اصغرش بیاد
گهواره ی خالی هنوز تکون تکون میخوره باز
بچه ها تو خیمه میگن، گهواره اصغر رو میخواد
چشمای مادر به دره، خیمه ی غم به انتظار
ولی نمی دونه دیگه، علی به خیمه نمی آد
باباش میاد از میدون و، داره خجالت میکشه
آخه رباب اصغرش و اینجوری غرق خون نداد
به پشت خیمه با غلاف، یه قبر کوچیک می کنه
وقتی میخواد خاک بریزه، خنده اون میاد به یاد
لحظه ی آخری گرفت اصغرش رو به روی دست
مادر اون از راه دور، به حنجرش بوسه میداد
محمد علی شهاب
1388/1/11
صفحه قبل
صفحه بعد