Back Home

اشعار محمل

اشعار امام حسن عسگری علیه السلام


امام عسگری(ع) آن آفتاب کشور جان
سپرد چند ورق نامه بر ابو الادیان

که ای ز کار تو راضی خدا و پیغمبر(ص)
برو مدائن و این نامه‌ها به مره ببر

نگاه‌دار حساب سفر خود از امروز
که مدت سفرت هست پانزده شب و روز

به شهر سامره چون بازآمدی به امید
مرا به عالم دنیا دگر نخواهی دید

تو چون به سامره آیی من از جهان رفتم
به سوی فاطمه(س) در گلشن جنان رفتم

سوال کرد که ای حجت خدای ودود
پس از تو رهبر خلق جهان چه خواهد بود؟

بگفت رهبری شیعه را کسی دارد
که بر جنازه‌ی من او نماز بگزارد

سؤال کرد که برگو علامتی دیگر
که بیشتر بشناسم امامم، ای سرور

جواب داد که باشد ولی حّی زمن
کسی که از تو بخواهد جواب نامه‌ی من

دوباره گفت که دیگر علامتی فرما
که مشتبه نشود امر کبریا، بر ما

امام گفت: پس از من بود امام زمان
ندیده هر که بگوید که چیست در همیان!

غرض به امر ولّی خدا، ابو الادیان
گرفت راه مدائن به دیده‌ی گریان

به روز پانزدهم باز شد به سامرا
چه دید؟ دید که شور قیامت است بپا

شنید ناله و فریاد «وا اماما!» را
که کشت معتمد دون عزیز زهرا(س) را

امام یازدهم کشته شد، ولی مظلوم
به روزگار جوانی شد از جفا مسموم

به بوستان جنان رفته در بر پدرش
نشسته گرد یتیمی به چهره‌ی پسرش

به‌ناگه از طرف معتمد رسید خطاب
کند نماز بر آن کشته، «جعفر کذّاب»

پرید رنگ ز بیم از رخ ابو الادیان
بگفت وای مرا، پس چه شد امام زمان؟

چو خواست جعفر کذّاب لب به نطق آرد
بر آن وجود مقدس نماز بگذارد...

که ماه از دل ابر اُمید پیدا شد
ز گرد ره پسر آن شهید پیدا شد

مهی که بود جمالش ز حدّ وصف برون
به گیسوان مجعّد به روی گندم‌گون

مهی که مهر جهان‌تاب خاکسارش بود
نشسته گرد غم و غصه بر عذارش بود

مهی سرشک روان از دو چشم خونبارش
که خال هاشمیش بود، زیب رخسارش

مهی که طلعت او جلوه‌ی دگر می‌کرد
ز بند بند وجودش پدر پدر می‌کرد

سلام گفت بسی آن تن مطهّر را
کشید سخت به یکسو لباس جعفر را

گشود غنچه‌ی لب گفت: من سزاوارم
که بر جنازه‌ی بابم نماز بگزارم

نماز خواند به جسم پدر در آن هنگام
که روز جعفر و روز خلیفه آمد شام

پس از نماز، ندا داد یا ابا لادیان
جواب نامه بده، گرچه واقفم از آن

جواب نامه به مولاش داد و گفت نهان
هزار شکر خدا را که شد عیان دو نشان

فتاده بود به فکر نشانه‌ی سوم
که آمدند گروهی به سامرّه از قم

به دست فردی از آن قوم بود یک همیان
هزار اشرفی اندر درون آن پنهان

چو خواست جعفر از آن مال‌ها به دست آرد
قدم به اوج مقام امام بگذارد

امام گفت پس از من امام خلق کسی‌ست
که ناگشوده بگوید درون همیان چیست؟

چو دید جعفر، آنان ز راز آگاهند
به خشم گفت: ز من علم غیب می‌خواهند!

شدند مردم قم سخت مات و سرگردان
که شد به جانب‌شان خادم امام زمان(عج)

بگفت: بین شما نامه‌ای‌ست با همیان
که هست نامه و همیان خود از فلان و فلان

هزار اشرفی زر به کیسه جا دارد
ده اشرفی است کز آن روکش طلا دارد

چو صدق گفته خادم بدید ابو الادیان
بگفت شکر خداوندگار، این سه نشان

خدا گواست که مهد امان ما، مهدی(عج) است
به حقِ حق که امام زمان ما مهدی(عج) است

کسی که کور از آن مشعل فروزان مرد
به جاهلیّت پیش از نزول قرآن مرد

بلی امام زمان گرچه بود خون جگرش
نماز خواند به جسم مطهّر پدرش

ز سینه‌ام به فلک آه آتشین افتاد
دلم به یادِ دل زین العابدین(ع) افتاد

چو دید پیکر بابش فتاده بر روی خاک
برهنه در وسط آفتاب آن تن پاک

نداد خصم امانش نماز بگزارد
و یا که پیکر او را به خاک بسپارد

نگاه بر تن صد پاره‌ی پدر می‌کرد
تو گوئی آنکه ز تن روح او سفر می‌کرد

بگفت زینبش ای شمع بزم خودسازی
چه روی داده که با جان خود کنی بازی؟

مگر نه حجّت حقّی تو، از چه بیتابی؟
اراده کرده به سوی بهشت بشتابی؟

بگفت: عمّه چه سان طاقتم بجا باشد؟
مگر نه این بدن حجت خدا باشد؟

مگر که باب من از خاندان قرآن نیست؟
مگر حسین(ع) در این سرزمین مسلمان نیست؟

به خاک گشت نهان جسم کشتگان پلید
در آفتاب بود پیکر امام شهید(ع)

ز دود آه شده روز خلق، شب «میثم»
قسم به جان پیمبر(ص) ببند لب «میثم»

«غلامرضا سازگار – میثم»


1400/7/21
صفحه قبل صفحه بعد