سوختم ز آتش هجران تو ای یار بیا
تا نکشته است مرا طعنه اغیار بیا
من همه عمر تو را جستم و نایافته ام
تو عنایت کن و یک لحظه به دیدار بیا
من که از کوی طبیبم نگرفتم خبری
تو که دانی چه گذشته است به بیمار بیا
جان به تنگ آمده بس در قفس کهنه به تن
بهر آزادی این مرغ گرفتار بیا
همه جا گشتم و دستم به وصالت نرسید
تو بنه پای به چشم من و یک بار بیا
یوسف فاطمه عالم همه مشتاق تواند
رخ بر افروز دمی بر سر بازار بیا
با وجودی که همه مست تماشای تو اند
لحظه ای را بتماشای من زار بیا
چه شود جلوه دهی خانه تاریک مرا
روز من شب شده اینک بشب تار بیا
خواب را راه ندادم بحرمخانه چشم
ز انتظارم مکش ای دولت بیدار بیا
در فراقت نه همین سوختم از اول عمر
تا دم مرگ همین است مرا کار بیا
سخن آخر میثم سخن اول اوست
سوختم ز آتش هجران تو ای یار بیا
1387/1/23
صفحه قبل
صفحه بعد