نشسته ام سر ره تا که یار باز آید
خزان شدم که دوباره بهار باز آید
ستاره های شب تیرگی نوید آرند
که ماه مردم چشم انتظار باز آید
بلاله های ز خون شسته میخورم سوگند
که باغبان سوی این لاله زار باز آید
کویر تشنه شد این بوستان و منتظر است
که ابر رحمت پروردگار باز آید
چو نخل خشک گرفتم هزار دست دعا
کز آن بهار مرا برگ و بار باز آید
به اشک مخفی شب زنده دار ها سوگند
که صبح خیزد و آن روزگار باز آید
بسان سایه شدم گوشه گیر و منتظرم
که آفتاب من از کوهسار باز آید
ز خون دل همه شب دیده را نگار کنم
مگر بخانه خود آن نگار باز آید
قرار داده ام از دست و می دهم جان هم
اگر قرار دل بی قرار باز آید
از آن نباخته ام جان ز دوریش که میاد
بزحمت افتد و سوی مزار باز آید
ز اشک چشمه چشمم از آن سبب خشکید
که خون بدامن این جویبار باز آید
به سوی کلبه یعقوب مژده بر میثم
که روشنایی آن چشم تار باز آید
سازگار
1387/10/1
صفحه قبل
صفحه بعد