Back Home

اشعار محمل

اشعار اهل بیت علیه السلام


به لب رسیده مرا جان چرا نمی آیی
رسیده عمر به پایان چرا نمی آیی

سیاه چون شب تار است روز یارانت
کجایی ای مه تابان چرا نمی آیی

شدست جمع بدنها و دل زهم دور است
میان جمع پریشان چرا نمی آیی

امید ماست که این مشکلات جانفرسا
شود به دست تو آسان چرا نمی آیی

زپا فکنده مرا درد هجرت ای دلبر
بس است این همه هجران چرا نمی آیی

دوای درد فراقم به جز وصالت نیست
تویی مرا همه درمان چرا نمی آیی

کلام حق شده مهجور در میان بشر
تو ای مفسر قرآن چرا نمی آیی

ببین که در همه عالم به دوستدارانت
شود چه ظلم فراوان چرا نمی آیی

برای آنکه بدانند صاحبی داریم
یگانه صاحب دوران چرا نمی آیی

بیا که عاشق محزون ز دوریت دارد
مدام دیده گریان چرا نمی آیی


1391/06/11
صفحه قبل صفحه بعد