Back Home

اشعار محمل

اشعار اهل بیت علیه السلام


با چشم شهر آشوب خود ما را زلیخا می کنی
یعقوب چشمان مرا تنها تو بینا می کنی

دیگر نمی داند کسی فرق ترنج و دست را
یوسف! تمام شهر را داری زلیخا می کنی

دروازه های نور را بستند و ما و تیرگی
کی می رسی و ناگهان دروازه را وا می کنی؟

باغ زمستان دیده ام با شاخه هایی یخ زده
کی تو بهار ناگهان! ما را شکوفا می کنی؟

آه ای قیام قامتت آشوب روز واپسین!
چه محشری با قامتت یک شب تو برپا می کنی؟

فردای من امروز شد، امروز من دیروز شد
تا کی بگو ای نازنین امروز و فردا می کنی؟

بی تو گذشت این جمعه هم ای صاحب عصر و زمان
عصر کدامین جمعه را صبح تماشا می کنی؟

احمد چگینی


1392/10/13
صفحه قبل صفحه بعد