همه هست آرزویم که ببینم از تو رویى
چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویى؟
به کسى جمال خود را ننمودهیى و بینم
همه جا به هر زبانى، بود از تو گفت و گویى
بشکست اگر دل من، به فداى چشم مستت
سر خمّ مى سلامت، شکند اگر سبویى
همه موسم تفرّج، به چمن روند و صحرا
تو قدم به چشم من نه، بنشین کنار جویى
همه خوشدل این که مطرب بزند به تار، چنگى
من از آن خوشم که چنگى بزنم به تار مویى
بنموده تیره روزم، ستم سیاه چشمى
بنموده مو سپیدم، صنم سپیدرویى
غم و درد و رنج و محنت همه مستعد قتلم
تو بِبُر سر از تنِ من، بِبَر از میانه، گویى
چه شود که راه یابد سوى آب، تشنه کامى؟
چه شود که کام جوید زلب تو، کامجویى؟
شود این که از ترحّم، دمى اى سحاب رحمت
من خشک لب هم آخر زتو تر کنم گلویى؟
نه به باغ ره دهندم، که گلى به کام بویم
نه دماغ این که از گل شنوم به کام، بویى
زچه شیخ پاکدامن، سوى مسجدم بخواند؟
رخ شیخ و سجدهگاهى، سرما و خاک کویى
نظرى به سوىِ (رضوانىِ) دردمند مسکین
که به جز درت، امیدش نبود به هیچ سویی(1)
25/5/1387
صفحه قبل
صفحه بعد