در رهى دیدم مهى، حیران آن ما هم هنوز
عمر رفت و من مقیم آن سر را هم هنوز
چو نسیم صبحگاهى بر من بى دل گذشت
من نسیم وصل آن مه را هوا خواهم هنوز
می فزاید مهر او هر روز در خاطر مرا
گرچه من کاهیده ام از درد میکاهم هنوز
گرچه آه آتشینم خرمن جان سوخته
میرود تا اوج گردون آتش آهم هنوز
شوق آن دیدار، غافل کرده از عالم مرا
تو مپندارى که من از خویش آگاهم هنوز
انتظار شاه مهدى میکشد عمرى امین
رفت عمر و در امید طلعت شاهم هنوز
1387/10/1
صفحه قبل
صفحه بعد