گفتم: شبى به مهدى، بردى دلم ز دستم
من منتظر براهت، شب تا سحر نشستم
گفتا:چکار بهتر از انتظار جانان
من راه وصل وصل خود را بر روى تو نبستم
گفتم: دلم ندارد بى تو قرار و آرام
من عقده ى دلم را امشب دگر گسستم
گفتا:حجاب وصلم باشد هواى نفست
گر نفس را شکستى، دستت رسد بدستم
گفتم: ببخش جرمم اى رحمت الهى
شرمنده تو بودم، شرمندهى تو هستم
گفتا: هزار نوبت از جرم تو گذشتم
پرونده ى تو دیدم، چشمان خود ببستم
گفتم: که »هاشمى« را جز تو کسى نباشد
چون تیر از کمان هر آشنا بجستم
گفتا: مباش نومید از خانهى امیدم
من کى دل محبّ شرمنده را شکستم؟
1388/11/29
صفحه قبل
صفحه بعد