گل با صفاست اما بی تو صفا ندارد
گر بر رخت نخندد در باغ جا ندارد
پیش تو ماه باید رخ بر زمین بساید
بی پرده گر بر آید شرم و حیا ندارد
ای وصل تو شکیبم ای چشم تو طبیبم
باز آکه درد هجران بی تو دوا ندارد
فریاد بی صدایم در سینه حبس گشته
از بسکه ناله کردم آهم صدا ندراد
بار فراق بردم خون از دو دیده خوردم
باز آی تا نمردم دنیا وفا ندارد
گفتم که در کنارت جان را کنم نثارت
دیدم که جان هم اینجا قدر و بها ندارد
هر کس تورا ندارد جز بیکسی چه دارد
جز بیکسی چه دارد هر کس تو را ندارد
سازکار
1388/12/16
صفحه قبل
صفحه بعد