دلم کاری به آب و گل ندارد
تو را دارد دگر مشکل ندارد
به دریای غمت دل بستم از آب
که این دریا غم ساحل ندارد
وجودم بی تو باشد چون درختی
که هیزم دارد و حاصل ندارد
قبول درگه خود کن کسی را
که غیر از اشک نا قابل ندارد
بدم اما گرفتار تو هستم
مگر هر کس که بد شد دل ندارد
دلی دارم که در این هفت اقلیم
به جز خاک درت منزل ندارد
برم حسرت به زخم آن شهیدی
که جز تیر غمت قاتل ندارد
بجز تو ای کرم بخش کریمان
کریمی این همه سائل ندارد
دل میثم هماره محفل تواست
دوعالم این چنین محفل ندارد
نخل 2 ص 618
1389/5/1
صفحه قبل
صفحه بعد