قاسم آن نو باوه باغ حسن
گوهر شاداب دریاى محن
شیر مست جام لبریز بلا
تازه داماد شهید کربلا
چارده ساله جوان نونهال
برده ماه چارده شب را بسال
قامتش شمشاد باغستان عشق
روش مرآت نگارستان عشق
در حیا فرزانه فرزند حسن
در شجاعت حیدرلشگر شکن
با زبان لابه نزد شاه شد
خواستارم عزم قربانگاه شد
گفت شه کاى رشک بستان ارم
رو تودر باغ جوانى خوش به چم
همچو سرو ازباغ غم آزاد باش
شاد زى و شاد بال و شاد باش
مهلا اى زیبا تذر و خوش خرام
این بیابان سر به سر بنداست ودام
اللهاى آهوى مشگین تتار
تیر بارانست دشت و کوهسار
بوى خون میآید از دامان دشت
نیست کس را زان امیدباز گشت
چون تو را من دور دارم از کنار
اى مرا تو از برادر یادگار
کى روا باشد که این رعنا نهال
گردد از سم ستوران پایمال
کى روا باشد که این روى چو ورد
غلطد اندر خون به میدان نبرد
گفت قاسم کاى خدیو مستطاب
اى تو ملک عشق را مالک رقاب
گرچه خود من کودک نورسته ام
لیک دست ازکامرانى شسته ام
من به مهد عاشقى پرورده ام
خون به جاى شیر مادر خورده ام
کرده در روز ولادت کام من
باز، با شهد شهادت مام من
گرچه در دور جوانى کامها است
کام من رفتن بکام اژدها است
کام عاشق غرقه در خون گشتن است
سر به خاک کوى جانان هشتن است
ننک باشد در طریق بندگى
بر غلامان بى شهنشه زندگى
زندگى را بى تو بر سرخاک باد
کامرانى را جگر صد چاک باد
لابههاى آن قتیل تیر عشق
مینشد پذرفته نزد پیر عشق
بازگشت آن نو گل باغ رسول
ازحضور شاه نومید و ملول
شد به سوى خیمه آن گلگون عذار
از دونرگس بر شقایق ژاله بار
چون نگردد گفت سیر از زندگى
آن که نپسندد شهش بر بندگى
نیر تبریزی
89/9/20
صفحه قبل
صفحه بعد