Back Home

اشعار محمل

اشعار قاسم بن الحسن


چون عزیز مجتبی در خون تپید
جام پر شهد شهادت سر کشید

گرچه از بیداد، جان بودش به لب
نام آن جان جهان بودش به لب

شد روان عشق، سوی او روان
تا دهد جان بر تن آن نیمه جان

لیک هر سو روی کرد اورا ندید
ساحل دریا را در آن دریا ندید

بانگ زد کای سرو دلجوی حسن
ای رخت یاد آور روی حسن

خود برآ، از پشت ابر ای ماه من
رخ نما ای یوسف در چاه من

ای گل پرپر! به دست کیستی
بوی تو آید، ولی خود نیستی

ای میان عاشقان ضرب المثل
مرگ شیرین تر به کامت از عسل

می رسد بانگ تو، اما نارساست
این ندارا، گو منادی در کجاست

باشد از زخم فزون، بانگ تو، کم
یا عسل آورده لب هایت به هم
***
لاجرم، گم کرده ی خود را نیافت
بوی گل بشنید و سوی گل شتافت

دید بر گرد گل خود، خارها
می دهندش خارها، آزارها

دوست افتاده به چنگ دشمنان
گرد خاتم، حلقه اهریمنان

گرچه اورا جان شیرین بر لب است
دور ماهش هاله ای از عقرب است
***
گفت از گِرد گُلم دور، ای خسان
گر ندارد باغبان، من باغبان

با گل صد برگ گشته، کین چرا
گرد یک گل این همه گلچین چرا

اینکه بی حد زخم دارد ای سپه
سیزده ساله است و ماه چهارده

این بدن از برگ گل نازکتر است
همچو اکبر، جان من این پیکر است

گرچه می باشد جگر پاره ی حسن
پاره جان من است این پاره تن

نخل امیدم چرا بر می کَنید
از تن بِسمِل چرا پر می کنید
***
چشم چشم حق به ناگه زان میان
صحنه ای دید و زد ش آتش به جان

دید گلچینی، به بالین گلش
در کفش بگرفته خونین کاکُلش

گشت شیر شیرزه ی حبل المتین
با خبر از قصد آن خصمی دین

گفتی آمد بر دل چاکش، خدنگ
دید اگر لختی کند آنجا درنگ

می کند سر از تن آن مه جدا
می شود از سوره، بسم الله جدا

دست بر شمشیر برد و جنگ کرد
عرصه را چون چشم دشمن تنگ کرد

من نمی گویم دگر در آن نبرد
اسب ها با پیکر قاسم چه کرد

شیر- کرد آن گرگ ها را تار وو مار
زام میان شد یوسف او آشکار

با تکاپو بر سرش مرکب براند
خویش را برگل نسیم آسا رساند
***
خواست بیند خرمش امّا نشد
آن نسیم آمد ولی گل وا نشد


یافت آخر پیکر دردانه اش
شمع آمد بر سر پروانه اش

دید او را خاک و خون بستر شده
نیست پروانه که خاکستر شده

همچو بخت عاشقان رفته به خواب
هرچه می خواند نمی آید جواب

لاله با داغ دل خود خو گرفت
و آن سر شوریده بر زانو گرفت

گفت ای رویت مه و ابرو هلال
وی به دست ظلم،جسمت پایمال

نرگس چشمان خود را باز کن
ای مسیحم- کشتی ام-اعجاز کن

خوش به سر منزل رسیده بار تو
کس ندارد گرمی بازار تو


من کمانی،لیک چون تیر آمدم
عذر من بپذیر اگر دیر آمدم

لعل تو بی آب و خشک اما چه بیم
آب رو داری تو ای درّ یتیم

ای سوار نورس بی توش و تاب
حسرت پای تو در چشم رکاب

من که خود بنشاندمت بر پشت زین
از چه گشتی نقش بر روی زمین

من نگویم گفت و گو کن با عموی
لب گشا یکبار و یک عمّو بگوی

رشته مهر از عمو ببریده ای
یا مه روی عمو را دیده ای؟

علی انسانی
دل سنگ آب شد، ص 292

89/9/20
صفحه قبل صفحه بعد