Back Home

اشعار محمل

اشعار قاسم بن الحسن


قاسم به نزد شاه دین با چشم گریان آمده
آمادة یاری شده بر عزم میدان آمده

نوباوة باغ حسن در نزد عم خویشتن
با چهرچون رشگ چمن با قلب سوزان آمده

چون دید عم خویش را بی یاور و بی آشنا
از بهر یاری از وفا افتان و خیزان آمده

گردید از شه ملتمس بگرفت اذن جنگ بس
گردید راکب بر فرس بر جنگ عدوان آمده

چون جاگزین شد روی زین پس گفت بن سعد لعین
با آن سپاه مشرکین یک شیر یزدان آمده

مانند جد خود علی با صوت تکبیر جلی
چون شیر غاب از پردلی باروی رخشان آمده

ار جوزه های جنگ را برخواند آنسان از دغا
کش خصم ملعون دغا بهرش ثنا خوان آمده

عمو بحالت من چشم مرحمت واکن
بیا و قاسم دلخسته را تماشا کن

گرفته تنگ بحالم سپاه سنگین دل
نظر بقاسم و سیر هجوم اعدا کن

بجز تو هیچکس اندر غم یتیمان نیست
بیا دمی بسرم از ره وفا جاکن

رضا مشو که بحسرت روم بحجلة خاک
اساس عشرت داماد خود مهیا کن

عمو بجای پدر کن بحال من پدری
برای من زوفا بزم عیش برپا کن

برو بخیمه عموجان برای خاطر من
عروس بیکس افسرده را تسلی کن

شدست پیکر قاسم هزار پاره ز تیغ
بیا جراحت جسم مرا مداوا کن

زسم اسب نگردیده تا تنم پامال
مرا خلاص زاعدای بی سرو پاکن

چو شد عروسی قاسم دگر عزا صامت
زدست دور فلک مرگ خود تمنا کن

عمو ببین لب خشک و دل پریشان را
بکن بدر من تشنه فکر درمان را

عمو مگر بجهان رسم کوفیان اینست
که تشنه در لب دریا کشند مهمان را

عمو مگر ظلماتست دشت کرب و بلا
که بسته بر رخ ما خصم آبحیوان را

گرفتم آنکه نباشیم ما حریم رسول
نکشته کافری از تشنگی مسلمان را

اگر بقیمت جانست آب در این دشت
بالتماس من تشنه میدهم جان را

عمو بجز تو مددکار نیست، یاب مرا
نموده اند بمن تنگ ملک امکان را

اگرچه اهل حرم جمله کشتة آبند
ولی صبوری طاقت کم است طفلان را

بگیر مشگ و ز راه ثواب آب بیار
که ساخته است عطش کار ما غریبان را

چه گشت گلشن آل عبا خزان
صامت مکن دگر گلشن و گلستان را


صامت بروجردی
89/9/20
صفحه قبل صفحه بعد