سینه ات را مادرانه هر نفس بوسیه ام
گیسوان انبرینت را به هم تابیده ام
سیزده سال است پای هر مناجات سحر
عطر و بوی مجتبی را از لبت بوئیده ام
استخوان های تنت با خاک صحرا شد یکی
ای گل یاس میان خاک و خون غلطیده ام
تا که دیدم جای نعل اسب روی صورتت
دست بر گیسو به دور پیکرت چرخیده ام
تار می بینم ز بس منزل به منزل در پی ات
دست های پینه دارم را به سر کوبیده ام
همدمی شد راس تو با محمل من رو برو
خون تازه از سرم می ریخت روی دیده ام
89/9/20
صفحه قبل
صفحه بعد