Back Home

اشعار محمل

اشعار قاسم بن الحسن


سیزده آیینه می رویید از تابیدنش
غنچه می شد آسمان در لحظه ی خندیدنش

گونه های خشک او وقت وداع با حسین
جرعه جرعه تشنگی نوشید از بوسیدنش

مرگ را می گفت «اَحلی مِن عَسل» آن نازنین
می رسید ای عشق هنگام عسل نوشیدنش

دیدنی بود اشتیاقش، دیدنی تر گشته بود
روی مرکب رفتن و جوشن به تن پوشیدنش

شوق در آغوش بگرفتن شهادت را دمی
سخت باشد سخت، حتّی یک نفس فهمیدنش

می رود امّا صدای پای گلچین می رسد
شد فلک را گوییا هنگامه ی گل چیدنش

نوجوان و کارزار و این دلیری در نبرد
شد تماشایی در آن دشت بلا جنگیدنش

تیغ ها در دست گل چینان و او روی زمین
باغبان آمد در آن لحظه برای دیدنش

اشک می غلتید بر گلبرگ رخسار حسین
چون نظر می کرد خونین دل بخون غلتیدنش

هر که در دل ناله دارد ناله «یاسر» می توان
عمق درد و داغ را فهمید از نالیدنش


محمود تاری
زخم نیستان، ص 33
1390/9/3
صفحه قبل صفحه بعد