Back Home

اشعار محمل

اشعار قاسم بن الحسن


ای مرگ احلی من عسل در باور تو
بنگر عمو گریان نشسته در بر تو

ای بسمل عطشان در خون آرمیده
با من بگو اخر چه شد بال و پر تو

تو چشم تیز نیزه ها را خیره کردی
جانم فدای پهلوی افسونگر تو

دیدم عدو مویت میان پنجه دارد
با خنجر افتاده به جان حنجر تو

غارتگرانه چشم بر جسم تو دارند
همچون غنیمت گشته گنج پیکر تو

گفتم نقابت را مزن بالا که این قوم
دزدند و می دزدند رخشان گوهر تو

گویا ز جنگ سنگ بر گشتی عمو جان
این جای سنگ کیست مانده بر سر تو


این گرگهای تشنه خون یتیمان
جمعند از چه جملگی دور و بر تو

ای کاش نجمه در حرم نشنیده باشد
آوای مردم یا عموی آخر تو


مصطفی متولی

1389/9/11

صفحه قبل صفحه بعد