Back Home

اشعار محمل

اشعار قاسم بن الحسن


چشمی که بسته ای به رخم وا نمی شود
یعنی عمو برای تو بابا نمی شود

ای مهربان خیمه، حرم را نگاه کن
عمه حریف گریه ی زنها نمی شود

تا جان نداده مادرت از جا بلند شو
زخم جگر به گریه مداوا نمی شود

باید مرا به سمت حرم با خودت بری
من خواستم که پا شوم اما نمی شود

باور نمی کنم چه به روزت رسیده است
اینقدر تکه سنگ که یکجا نمی شود

تقصیر استخوان سر راه مانده است
راه نفس گمان نکنم، وا نمی شود

این نعل های تازه چه کردند با تنت
عضوی که از تو گمشده پیدا نمی شود

بی تو عمو اسیر تماشا شده ببین
قدت شبیه قامت سقا شده ببین

مثل دلم تمام تنت زیر و رو شده
دشتی از آه شعله زنت زیر و رو شده

پیراهنی که بر بدنت بود کنده اند
پیراهنی که شد کفنت زیر و رو شده

از بس که اسب بر بدنت تاخت با سوار
حتی مسیر آمدنت زیر و رو شده

با من بگو به دست که افتاده کاکلت
این طور موی پر شکنت زیر و رو شده

از بس که سنگ بر سر و پای تو ریخته
از بس که نیزه روی تنت زیر و رو شده

انگار جای فاصله ها پر نمی شود
از بس تمامی بدنت زیر و رو شده


حسن لطفی
1390/9/10
صفحه قبل صفحه بعد