ای حسن زاده، حسن در حَسَنَت می بینم
روح توحید میان سُخنت می بینم
روی لب های تو با نیزه نوشتند حسن
خطِّ کوفی به عقیق یَمنت می بینم
گفته بودم که بپوشان سر گیسویت را
که به هم ریخته زلفِ شِکنت می بینم
پدری کرده ام و بوسه زِ تو حق من است
اثر نعل به رویِ دهنت می بینم
پسرم، یوسفِ نجمه چه سرت آوردند؟
پنجه یِ گرگ بر این پیرهنت می بینم
ماندَم از اسب چگونه به زمین افتادی
جایِ نیزه زِ دو سو بر بدنت می بینم
قدری آرام بگیری، بغلت می گیرم
این چه وضعیست که بر حال تنت می بینم
هر چه بالا بکشم سینه ی تو بر سینه
باز بر خاک بیابان، بدنت می بینم
1391/8/16
صفحه قبل
صفحه بعد