نفسم حبس شد از آن چه که چشمم دیده
پر و بال نفسم را پر و بالت چیده
هر تنی مثل تو پرپر بشود می پاشد
بدنت از عسل این گونه به هم چسبیده
نقل دامادی تو بود مبارک باشد
سنگ هایی که به روی سر تو باریده
چه قدر خار به زخم بدنت می بینم
چه قدر پیکر تو روی زمین چرخیده
چه قدر موی تو در دور و برت ریخته است
پیچش زلف تو در دست چه کس پیچیده
نیست تیغی که لبی از تن تو تر نکند
بس که از پیکر تو چشمه ی خون جوشیده
چه قدر خاک نشسته به تنت، اما نه
تن تو مثل غباری به زمین خوابیده
هر کجا می نگرم زخم هلالی داری
رختی از نقش سم اسب تنت پوشیده
شور تو از لب تو وه که چه شیرین ریزد
عسل از کام تو شیرینی خود نوشیده
صفحه صفحه شده ای و به خودم می گویم
این کتابی ست که شیرازه ی آن پاشیده
موسی علیمرادی
1391/8/30
صفحه قبل
صفحه بعد