Back Home

اشعار محمل

اشعار قاسم بن الحسن



بی تو در بین حرم بانگ عزا افتاده
وای قاسم، عوضِ وا عطشا افتاده

چاره ای کن که نمانند به رویِ دستم
عمه ات از نفس و نجمه ز پا افتاده

یسویِ مادرِ تو باز شده در خیمه
تا که گیسویِ تو در دستِ بلا افتاده

کار، کارِ نظر شومِ حرامیها بود
اگر این لاله ی انگشت نما افتاده

به دلم ماند عمو نَه، که بگویی بابا
لبت از زمزمه و خنده چرا افتاده؟

خیز شاید کمکِ لرزش پایم باشی
کارم از رفتن اکبر به عصا افتاده

شده دشوار تماشای تو از سمت حرم
چقَدَر سنگ میانِ تو و ما افتاده

لشگری قصد طواف تو رسید و رد شد
بدنی حال در این سعی و صفا افتاده

دست در زیرِ تنت برده ام و میپرسم
بین این ساقه چرا این همه تا افتاده؟

قد کشیدی کمی از پا و کمی از سینه
بینِ اندام تو این فاصله ها افتاده

هرکجا تاخته اسبی کمی از تو رفته
لخته خونت همه جا در همه جا افتاده

کاکُلَت قطع شد و حرمله در مُشتَش بود
اثر پنجه ی او در سر و پا افتاده

میبرم تا درِ خیمه قد و بالایت را
چند عضوی ز تو ای وای کجا افتاده؟

شیشه یِ عمرِ من آرام نفس کِش بدجور
استخوانهایِ شکسته به صدا افتاده

ای ضریحِ حسنم، زود مُشَبَّک شده ای
در حرم با تو دمِ واحسنا افتاده


1393/8/8
صفحه قبل صفحه بعد