دردها می چکد از حال و هوای سفرش
گرد غم ریخته بر چادر مشکی سرش
تک و تنها و دو تا چشم کبود چند تا
کودک بی پدر افتاده فقط دور و برش
ظاهراً خم شده از شدت ماتم اما
هیچ کس باز نفهمیده چه آمد به سرش
روزها از گذر کوچه آتش رفته
اثر سوختگی مانده سر بال و پرش
با چنین موی پریشان و بدون معجر
طرف علقمه ای کاش نیفتد گذرش
همه بغض چهل روزه او خالی شد
همه کرب و بلا گریه شد از چشم ترش
علیرضا لک
89/10/30
صفحه قبل
صفحه بعد