اگرچه شعله کشیدی تمام هستم را
دوباره لطف نگاهت گرفت دستم را
دلم گرفته برایت، چرا نمیخیزی؟
رسیدهام به کنارت، به پا نمیخیزی؟
کنار سنگ مزارت غریب برگشتم
در آرزوی همین بوی سیب برگشتم
نفس بده که بگویم بر آتش جگرم
توان بده که بگویم چه آمده به سرم
جدا ز مونس یار و شفیق آمدهام
برای بوسه به زخمیعمیق آمدهام
منی که شام غمت را به اشک سر کردم
سوار ناقهی نامحرمان سفر کردم
--
به روی دست رسیدم که تار میبینم
هنوز دور و برم را غبار میبینم
هنوز در نظرم مانده شیب آن گودال
هنوز زخم تو را بی شمار میبینم
در ازدحام حرامیو سنگ و سرنیزه
سری بریده در آن گیر و دار میبینم
برای فاتحه خواندن به جسم بی جانت
به گرد گرد تو صد نیزه دار میبینم
تو رفتی و ز غمت قامت کمانم سوخت
فراق شعله شد و بی تو دودمانم سوخت
--
رسیدم از سفری که مرا ز پا انداخت
مرا به حلقهی لبخند و ناسزا انداخت
رسیدم از سفری که یتیم را کشتند
از آن سفر که به زلفش چه شانهها انداخت
از آن سفر که یهودی به حال ما خندید
به طعنه تکهی نانی به پیش ما انداخت
از آن سفر که پس از کوچه دخترانت را
میان مجلس چشمان بی حیا انداخت
از آن سفر که به سنگی شکست دندانت
لبان سرخ تو را آخر از صدا انداخت
چقدر پیش نگاهم اصابت یک سنگ
به روی خاک سرت را ز نیزهها انداخت
تمام اهل و عیالت به کنج ویران و
سر تو را به روی طشتی از طلا انداخت
فقط نه حلقهی زنجیر و خیزران دیدیم
که روی چهرهی ما تازیانه جا انداخت
نبود باورم انگار خواب میدیدم
بنای خانهی خود را خراب میدیدم
--
چگونه با تو بگویم چگونه خواهر رفت
تمام سوی دو چشمم پس از برادر رفت
به جای آن همه تیری که بر تنت آمد
لباس کهنه و انگشتری مطهر رفت
صدای حرمله میآمد و نوای رباب
کنار نیزهی طفلش ز هوش مادر رفت
حرم در آتش و طفلی نفس نفس میزد
نگاهها پی غارت به سمت دختر رفت
برای غارت یک گوشوارهی کوچک
دو چشم رفت، گل سر شکست، معجر رفت
حسن لطفی
1399/7/9
صفحه قبل
صفحه بعد