ای ساربان آهسته ران دارد توانم می رود
در این زمین پر بلا از غم عنانم می رود
از خاک اینجا بوی هجران و جدایی می رسد
گویا همین جا از تن رنجیده جانم می رود
اینجا لب خشکیده را با تیر آبش می دهند
گفتم عطش سوز م چو آتش برزبان می رود
اینجا مقام دیدن ذبح ذبیح اعظم است
کز داغ او شادی زکل دودمانم می رود
اینجا من و تاریکی و غربت به هم محرم شویم
باید ببینم روی نی ماه زمانم می رود
دوران یا بنت امیرالمؤمنین بودن گذشت
وقت اسیری آمد و نام و نشانم می رود
زین پس به روی ناقه ی بی پرده می خوانم نماز
بعد از علی اکبر دگر وقت اذانم می رود
من خود به چشم خویشتن باید ببینم بی کفن
روی سرم رأست به نی چون سایه بان می رود
1389/7/4
صفحه قبل
صفحه بعد