Back Home

اشعار محمل

اشعار مصائب اسارت


نیزه را، سرور من! بستر راحت کردی
شام را غلغله ی صبح قیامت کردی

بر لب تشنه ات آن روز، حکایت می کرد
خاتمی را که در انگشت شهادت کردی

عقل می خواست بمانی به حرم، اما عشق
گفت بر نیزه بزن بوسه، اجابت کردی

بانگ لبیک که حجاج به لب می آرند
آیه هایی ست که بر نیزه تلاوت کردی

اکبر و قاسم و عباس کجایند، کجا
عشق! چون این همه را بردی و غارت کردی؟

چیست در تو؟ همه امروز تو را می جویند
ای تن بی سر سرور! چه قیامت کردی

باز من ماندم و صد کوفه غریبی،هیهات!
گرچه آزاد مرا، تو ز اسارت کردی


محمد علی عجمی
جرس فریاد می دارد، ص 848
1390/9/22
صفحه قبل صفحه بعد