Back Home

اشعار محمل

اشعار دروازه کوفه


چون پیش چشمشان سر شه بر سنان گذشت
در حیرتم که بر سر زینب چسان گذشت

تا بوسدش گلو نرسیدش به نیزه دست
آوخ که نیزه نیز بر او سرگران گذشت

بر ناقه ی برهنه نشاندند عترتش
شاهی که یک سواره ز نُه آسمان گذشت

چون دید بانوی اسرا کز برابرش
سرهای سروران زمین و زمان گذشت

زد فرق خود به چوبه ی محمل چنان کز او
خون شد روان و ناله اش از فرقدان گذشت

چون راه کهکشان شده راه از نظاره گر
فریاد بانوان شه از کهکشان گذشت

زینب چو دید خیل تماشاییان به راه
کرد آستین حجاب و خجل ز آن میان گذشت

بردندشان به بارگه زاده ی زیاد
گفتن نیاورم که چنین و چنان گذشت

بر زانوی پلید، سر شه نهاد و گفت
سبط رسول بهر خلافت ز جان گذشت

یک قطره خون به زانویش از حلق شه چکید
سوراخ کرد جامه و از استخوان گذشت

ناسور شد جراحت و از بوی ناخوشش
خلقی نفور تا به عذاب از جهان گذشت

القصه، خواب و خور به اسیران حرام کرد
با قیدشان روانه سوی شهر شام کرد

سروش اصفهانی
جرس فریاد می دارد، ص 812
دیوان سروش اصفهانی، ج 2 ص 760


1392/8/26
صفحه قبل صفحه بعد