Back Home

اشعار محمل

اشعار دروازه کوفه


آفتابا هلال ماه شدی
کاروان را چراغ راه شدی

روز و ظهر و هلال این عجب است
آفتابم گرفته یا که شب است

هر طرف رو کنی به سوی منی
مثل آیینه رو به روی منی

دل سنگ است خون ز ماتم تو
نیزه خون گریه کرده در غم تو

زده آتش به جان و شعله به تن
خنده ی نیزه دار و گریه ی من

تو هلالی و من ستاره ی تو
کشته ی جلوه ی دوباره ی تو

تا سرت نوک نی ستاره شده
قلب خورشید پاره پاره شده

در دو چشمم نگاه خسته ی توست
عکس پیشانی شکسته ی توست

نیزه از خون حنجرت خجل است
نیزه دارت چقدر سنگدل است

از جبین شکسته ات خجلم
کم نگاهم کن ای عزیز دلم

قاتلت هم عنان من شده است
چشم تو ساربان من شده است

داغ تو مثل شمع آبم کرد
نگه دخترت کبابم کرد

دست کوتاه و دور محمل من
نیزه خم شو به خاطر دل من

تا گلابش ز اشک دیده زنم
بوسه بر حنجر بریده زنم

آسمان بر سرم خراب شده
گرد ره بر رخم حجاب شده

منم و کاروان و اشک روان
خنده و داغ و سنگ و زخم زبان

از سر نیزه ها صدایم کن
تا نیفتم ز پا دعایم کن

کاش پیش از بریدن سر تو
می بریدند سر ز خواهر تو

تیر تا از کمان شتافته بود
کاش قلب مرا شکافته بود

ای فدای سر بریده ی تو
جگر نیزه داغدیده ی تو

ماه من چنگ ها کجا تو کجا
حمله ی سنگ ها کجا تو کجا

روی تو روز و موی تو سحرم
پاره تر از گلوی تو جگرم

کس ندیده کنار یکدیگر
آفتاب و غبار و خاکستر

علم توست ماه رخسارت
نیزه دارت شده علمدارت

تو که خود ماه انجمن هایی
از چه بر نوک نیزه تنهایی

غم مخور ما همه سپاه توایم
تا صف حشر داد خواه توایم

روی اسلام لاله گون تو باد
اشک "میثم" نثار خون تو باد


1387/10/25

صفحه قبل صفحه بعد