Back Home

اشعار محمل

اشعار دروازه کوفه


این همه انگشتها بالا ز چیست؟!
روز روشن وقت استهلال نیست

روز روشن روی نی وقت زوال
کس ندیده خون بریزد از هلال

ای تو خود قرآن و زینب آیه ات
ای من و مهمل خجل از سایه ات

با سرت شمع دلم گردیده ای
سایه بان مهملم گردیده ای

تو به چشم من بده از نیزه نور
من گلوی پاره می بوسم ز دور

من نه آن هستم که از پای اوفتم
هر چه آمد پیش در هم کوفتم

صبر در موج بلا رام من است
بحر غم در قلب آرام من است

من به مقتل خصم را دادم شکست
من گرفتم پیکرت را روی دست

من کتک خوردم کنار پیکرت
تا کنم دفع خطر از دخترت

این من این داغ تو این ظلم عدو
گر سخن با من نمی گویی مگو

ای مسیح فاطمه اعجاز کن
با یتیم خود سخن آغاز کن
90/1/25
صفحه قبل صفحه بعد