اگر خواهی پدر بینی وفای دختر خود را
نگه کن زیر پای اسب و بالا کن سر خود را
نهان از چشم طفلان آمدم دارم تمنّایی
که در آغوش گیری بار دیگر دختر خود را
نرفتی تا به پُشتِ ابرِ سنگ و خنجر و پیکان
به روی دامنت ای ماه بنشان اختر خود را
فروشد ناز اگر طفلی خریدارش پدر باشد
بزرگی کن، ببوس این دختر کوچکتر خود را
لبم از تشنگی خشک است و جوهر در صدایم نیست
برو در نهر علقم کن خبر، آب آور خود را
ز دورادور، می دیدم گلویت عمه می بوسید
مگر آماده کردی بهر خنجر - حنجر خود را
به همراه مسافر آب می پاشند،من ناچارم
به دونبال تو ریزم اشک چشمان تر خود را
کنار گاهواره رفتم و دیدم که اصغر نیست
چرا با خود نیاوردی، چه کردی اصغر خود را
علی انسانی
دل سنگ آب شد ص 326
1389/6/18
صفحه قبل
صفحه بعد