دید ای دل که چه خاکی به سرم شد دیدی
آتشی بود غم و بر جگرم شد دیدی
منم و کوچه به کوچه دل شب در به دری
منم و از تو و از قافله ات بی خبری
بشنو آوای مرا از دل پر درد میا
التملست کنم ای مرد که برگرد میا
هر چه گفتم من از این شهر سراب است سراب
دلم آشفته احوال رباب است رباب
نه فقط آمده بر جسم تو سر نیزه زنند
نذر کردند سرت را به سر نیزه زنند
1390/8/27
صفحه قبل
صفحه بعد