کوفه را با تو حسین جان سر و پیمانی نیست
هرچه گشتم به خدا صحبت مهمانی نیست
به خدا نامه نوشتم به حضورت نرسید
آن چه مانده ست مرا غیره پشیمانی نیست
کارم این است که تا صبح فقط در بزنم
غربتی سخت تر از بی سر و سامانی نیست
جگرم تشنه ی آب و لبِ من تشنه ی توست
بین کوفه به خدا مثل ِ من عطشانی نیست
من از این وجه ِ شباهت به خودم میبالم
قابل سنگ زدن هر لب و دندانی نیست
من رویِ بام چرا؟ تو لبِ گودال چرا؟
دلِ من راضی از این شیوه یِ قربانی نیست
موی من را دم دروازه به میخی بستند
همچو زلفم به خدا زلف پریشانی نیست
زرهم رفت ولی پیرهنم دست نخورد
روزیِ مسلمت انگار که عریانی نیست
کاش میشد لبِ گودال نبیند زینب
بر بدن پیرُهَن ِ یوسفِ کنعانی نیست
سوخت عمامه ام امروز ولی دور و برم
دختر ِ سوخته یِ شام غریبانی نیست
هرچه شد باز زن و بچه کنارم نَبُوَد
که عبور از وسط شهر به آسانی نیست
دستِ سنگین، دلِ بی رحم، صفات اینهاست
کارشان جز زدن سنگ به پیشانی نیست
دخترم را بغلش کن به کنیزی نرود
چه بگویم که در این شهر مسلمانی نیست
علی اکبر لطیفیان
1391/8/25
صفحه قبل
صفحه بعد