آقایمان آمد عبا روی سرش بود
رنگ کبودی بر تمام پیکرش بود
در کوچه یاد ماجرای کوچه افتاد
یافاطمه یافاطمه ذکر لبش بود
دستی به پهلو دست دیگر روی دیوار
پهلو گرفتن یادگار مادرش بود
او در میان حجره ای دربسته اما
صدها فرشته در کنار بسترش بود
او دست و پا می زد ولی با کام عطشان
گویا که دیگر لحظه های آخرش بود
اما تمام فکر و ذهنش کربلا بود
یاد غریبی های جد بی سرش بود
مردم گریز کربلایم اینچنین است
آمد جواد و لحظه ی آخر برش بود
اما به دشت کربلا جور دگر شد
اربابمان بالای نعش اکبرش بود
باید جوانان بنی هاشم بیایند
تا این بدن را بر در خیمه رسانند
حبیب باقرزاده
1392/10/11
صفحه قبل
صفحه بعد