در دلش قاصدکی بود خبر می آورد
دخترت داشت سر از کار تو در می آورد
غصه می خورد ولی یاد تو تسکینش بود
هر غمی داشت فقط نام پدر می آورد
او که می خواند تو را قافله ساکت می شد
عمه ناگه به میان حرف سفر می آورد
دختر و این همه غم آه سرم درد گرفت
آن طرف یک نفر انگار که سر می آورد
زن غساله چه ها دید که با خود می گفت
مادرت کاش به جای تو پسر می آورد
قسمت این بود که او یک دفعه خاموش شود
آخر او داشت سر از کار تو در می آورد
کاظم بهمنی
1389/9/7
صفحه قبل
صفحه بعد