یادم می یاد کودکیام میرفتم همراه بابام
دسته ی زنجیرزنیو سینه زنی پیرهن سیام
گریه های بچه گونه بغضه شکسته تو صدام
با پشت دستام اشکامو میکشیدم رو گونه هام
قصه میگفتن از حسین منبریا روضه خونا
بابام میگفت حقیقت قصه های کرببلا
قصه ی آب اوردن سقاء و نهر علقمه
کنار جسم بیسرش حسین و اشک فاطمه
قصه ی قاسمو صداش داغ عمو با اون نگاش
قصه ی جسم اکبرو زخم عمیق سرتا پاش
اسم اباالفضل میومد جون میگرفت حس غرور
چشمام میافتاد بی هوا به علمای جورواجور
یادم میاد وقتی یکی روضه ی لالایی می خوند
مادری از خجالتش چادر رو بچش میکشوند
یادم میاد یه روضه بود شبهای سوم عزا
جواب نوحمون چی بود بابا بابا بابا بابا
خوندمو دیدم که حسین یه دختر سه ساله داشت
توی چشاش رو دستو پاش بنفشه داشتو لاله داشت
دختری که شبها همش رو دست باباش میخوابید
به زیر سایه ی عموش چهرشو خورشید نمی دید
انگاری دارم میبینم گرد یتیمی روسرش
خشت خرابه بالشو خاک خرابه بسترش
نگاش به سمت اسمون ستاره هارو می شمرد
خسته میشد بلند میشد زخم پاهاشو می شمرد
یکی دو تا و هفتا زخم دستی رو پاهاش می کشید
زخمای پا تموم میشد زخمای دستاشو می دید
به ماه آسمون میگفت شمع شب تار منی
یاد عمو بخیر که تو مثل عمو جون منی
راستی تو از توی اسمون ببین بابای من کجاست
بهش بگو که دخترت ساکن توی خرابه هاست
بهش بگو دختری که شونه به موهاش میزدی
جون به لبش رسیده و تو از سفر نیومدی
عمع دیگه خسته شده میخوام یه جای دور برم
بگو بابام خودش بیاد قرآن بگیره رو سرم
بگو خزون رنگ گله سرخابیرو زرد میکنه
از اون شبی که گم شدی دلم هنوز درد میکنه
---
( من را ببخش اگر که لللللکنت زبان گرفتم
آآآآآخر ششششکسته دستی دندان شیری ام را)
محمد رضا نجفی
1390/8/16
صفحه قبل
صفحه بعد