اگر مثل همیشه دوست داری دختر خود را
بیا بگذار روی دامن دختر، سر خود را
فراموشم نمی گردد که در هر روز چندین بار
در آغوش محبت می گرفتی دختر خود را
همه جمعیم گرد عارضت، ای ماه سرگردان
مگر چشمی گشایی بنگری دور و بر خود را
سکینه زآن بود تنها، که تنها ز آن من باشی
نخواهم برد از خاطر، گذشتِ دختر خود را
حدیث روی مادر باز می خوانی ز رخسارم
ببین ای باغبان روی گل نیلوفر خود را
چو بینم در گلویت جای نیزه خوب می فهمم
که عمه از چه زد بر چوبه ی محمل سر خود را
گِله از میزبان تو به اشک دیده دارم من
نشُست از روی ماهت از چه رو، خاکستر خود را؟
به غیر از دیدن اصغر، ندارم آرزو دیگر
بیا و شادمان کن، دختر غم پرور خود را
پدر جان از تو دارد «رستگار» امید امضایی
که زینت داده با نام رقیه دفتر خود را
سید محمد رضا رستگار
نماز شام غریبان، ص 60
1390/9/7
صفحه قبل
صفحه بعد