سایه انداخته ای از سرِ نِی بر سر من
دوست دارم ولی یک شب برسی در بر من
پیش چشم منی و دور نرفتی امّا
خوش به حالش...به برِ توست سر اصغر من
چند وقت است نوازش نشدم؟ میدانی؟
کاش میشد بکِشی دست یتیمی سر من
بوسه و بازی و آغوش...همه پیشکشت
شد که یک بار بپرسی چه خبر دختر من؟
شد که یک بار بپرسی ز من و احوالم؟
اصلاً آیا خبرت هست چه شد معجر من؟
خبرت هست چه شد آن همه گیسوی بلند؟
خبرت هست چه آمد به سرِ پیکر من؟
هیچ میدانی از آن روز که رفتی چه قَدَر
ضربه ی سخت رسیده به تن لاغر من؟
وا نمیگردد اگر چشم من، از سیلی نیست
اثر شعله نشسته روی پلک تر من
عمه تا هست همین یک دو قدم میآیم
چه کنم، تاول پایم شده درد سر من
غل و زنجیر برای مُچِ من سنگین است
ظاهراً کج شده این ساقه ی نیلوفر من
خواهرت گفته تحمّل کنم، امّا بابا
شده این ضجرِ لعین مشکلِ زجر آور من
تازیانه به کَفَش بود و به قدری چرخاند
تا که پیچید به دور گلو و حنجر من
میخرم هرچه بلا هست به جانم امّا
هرگز اظهار کنیزی نشود باور من
علی صالحی
1391/8/12
صفحه قبل
صفحه بعد