آمدی بابا، ببین مشتاق دیدارم هنوز
خلق خوابیدند و من از هجر بیدارم هنوز
بارها جان دادم از هجرت وفایم را ببین
باز در هنگام وصلت جان به لب دارم هنوز
شمر، سیلی بر رخم زد تا نگویم نام تو
لیک باشد نام نیکوی تو گفتارم هنوز
یک شب از اشتر فتادم بس که زجرم داد زجر
مدتی زین ماجرا بگذشته بیمارم هنوز
عمه ام زینب زمادر مهربانتر با منست
می دهد شبها تسلّی بر دل زارم هنوز
گرچه از بی طاقتی بنشسته می خواند نماز
با چنین احوال می باشد پرستارم هنوز
گل چو شد روئیده دیگر همنشین خار نیست
من شدم پرپر ولی آزرده از خارم هنوز
این شنیدم تشنه لب رفتی سفر بابا ببین
آب دارم بر تو در چشم گهر بارم هنوز
«سازگارا» فخر کن، بر گوی تا پایان عمر
من مصیبت خوان برای آل اطهارم هنوز
غلامرضا سازگار میثم
1393/6/25
صفحه قبل
صفحه بعد