Back Home

اشعار محمل

اشعار حضرت رقیه (س)


همه را گریه ام آخر به تقلا انداخت
شام را در غم دلشوره ی فردا انداخت

خیلی از مجلس امروز اذیت شده ام
خاک را باید از این کاخ و ستون ها انداخت!

ابتا گفتم و یک شهر بهم ریخت و بعد
عمه را یاد در و ناله ی زهرا انداخت!

آه این سینه ی پا خورده ی من میگیرد
فکر کردند مرا میشود از پا انداخت!

جگری مانده برایم که به دردی بخورد
باید انگار تو را یاد مداوا انداخت

تا که آورد سرت را سر من تیر کشید
یادم افتاد که با چوب سرت را انداخت

اینکه آورد تو را بین طبق فکر کنم...
با عجله، دو سه دندان تو را جا انداخت!

با سرش از روی ناقه به زمین خورد گلت...
ضجر هم آمد و بر ساقه ی او، تا انداخت!


بیشتر دلخور از اینم که چرا با گیسو
بدنم را جلوی نیزه ی سقا انداخت!

راستی از سر بازار خبر داری که...
هر کسی خواست به ما چشم تماشا انداخت

حلقه ی جمعیت چشم چرانهای یهود
عمه را در وسط معرکه تنها انداخت

امشب از شام مرا پر ندهی میمیرم
کار خیر است نباید که به فردا انداخت!


حبیب نیازی


1395/5/17
صفحه قبل صفحه بعد