تا پا نهادم روی خاک داغ این جا
طوفان به هم زد ناگهان آرامشم را
یادم نمی آید چه شد از حال رفتم
آن لحظه که دیوار بغضم ریخت در جا
بند دلم شد پاره وقتی که شنیدم
چیزی شبیه ناله محزون زهرا
این جا گلوی کودکی لبخند دارد
بر آسمان خونی دستان بابا
یا دختری خوش بین بگوید عمه زینب
من مطمئن هستم عمو می آید اما
هرگز خبر از آب و از ساقی نیاید
عباس شرمنده شود از خواهش ما
این جا صدای نیزه ها امری طبیعی است
این جا گل زیبای نجمه می شود وا
این جا جمال نوگلی می پاشد از هم
این جا پریشان می شود امید لیلا
این جا همه چشم طمع بر خیمه دارند
بر خاتم وخلخال و حتی روسری ها
ای کاش تشتی را مهیا می نمودم
وقتی حسینم یاد می آرد ز یحیی
ای جا زمان بعثت من خواهد آمد
من می رسانم این خبرها را به دنیا
علیرضا لک
1391/8/9
صفحه قبل
صفحه بعد